۱۳۹۶ مهر ۱, شنبه

پهلوان جیرفت

پهلوان جیرفت بود این رو زنش می گفت پشت ش رو هیشکی نتونسته بود به خاک برسونه چیزی که ما می دیدیم یه ادم لاغر و تکیده بود ولی زنش می گفت اینجوری نیگاش نکنین یه زمانی یلی بود واسه خودش ، راه که می رفت زمین زیر پاش تکون می خورد
ولی همین پهلوانی کار دستش داده بود خلاصه نمی شه پهلوان باشی و بخاطر یه قند الکی بری دکتر و دارو بخوری عالم و ادم رو شکست داده بود قند که چیزی نبود
وقتی مراجعه کرد که بینایی اش رو از دست داده بود فقط یه سایه می دید بستری کرده بودنش که براش انسولین تجویز بشه و قندش رو کنترل کنن
اول صبح بود برای راند وارد اتاق شدیم نمی دونم صدای ما رو تشخیص داد یا سایه ما رو ، دستش رو مث گداهایی که در خواست چیزی می کنن بالا آورد و گفت تو رو خدا انسولین من رو بزنین امروز انسولین من رو نزدن ، احتمالا ترسیده بود اون یه ذره بینایی هم از دست بره
دکتر لسان پزشکی نگاهی به سرپرستار کرد سرپرستار هم پرونده رو چک کرد گفت زدن آقای دکتر اینجا نوشته تزریق شده . دوباره گفت نه نزدن الکی نوشتن تو روخدا انسولین من رو یکی بزنه سرپرستار رفت جلوی استیشن پرستاری و دفتر گزارش کار رو باز کرد نشون داد ساعت 6 صبح خانم فلانی فلان قدر تزریق کرده و امضا کرده ولی زیر بار نمی رفت می گفت الکی نوشته نزده
دکتر لسان پزشکی گفت یه قند اورژانس چک کنید و بر اساس اون تصمیم می گیریم و بعد بمن گفت پیگیری کنم
حدود یه ساعت بعد جواب قند اومد حدود 90 بود بهش گفتم اقای فلانی ازمایش قندت خوبه حتما خواب بودی زدن متوجه نشدی ولی قبول نمی کرد شروع کرد به سر و صدا کردن و التماس کردن که انسولین من رو بزنید کلافه شده بودم به پرستار گفتم برو انسولین اش رو بزن پرستار خواست اعتراض کنه گفتم بیا بیرون و اروم بهش گفتم به اندازه دو واحد اب مقطر بکش بهش بزن
دیگه اروم شده بود خیالش راحت شد و دراز کشید داشتم نگاش می کردم که چطور مث بچه ها راحت گرفته خوابیده پهلوان جیرفت رو که دیابت ضربه فنی کرده بودش

۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه

مژدهه

مژدهه بهشت روی زمین بود هفته ای سه روز روستا گردی  داشتیم  همراه دو نفر از کارشناس های بهداشت و یک بهداشتکار دهان و دندان سوار یک ماشین لندور ابی رنگ می شدیم ،حداقل بهانه ای برای نبودن در اورژانس شفت بود حدودساعت هشت هشت و نیم حرکت می کردیم من روی صندلی جلو می نشستم و بقیه روی صندلی عقب ، در مسیر جاده کلبه دعانویسی قرار داشت هر روز می شد ماشین های مدل بالایی که صاحبانش از شهرهای اطراف بهش مراجعه کرده بودند را جلوی کلبه اش دید گاهی هم گاو یا گوسفندی جلوی کلبه بسته بودند که ظاهراً دستمزدی بود که روستائیان به وی پرداخت می کردند  یکی از صحبت های هر روزما این بود که دستمزد این دعا نویس چند برابر دستمزد پزشکی مانند من است  بعد از پل رودخانه جیرده یک راه فرعی خاکی به سمت راست باز می شد در ابتدای مسیر به روستاهای خرطوم ، شیخ محله وچماچا می رفتیم و حدود ظهر نوبت به مژدهه می رسید در ابتدای مسیر مژدهه تپه خاکی ای با شیب خیلی تندی قرار داشت که گمان نمی کنم ماشین دیگری بجز همان لندورها می توانست ازآن بالا برود همیشه به انجا که می رسیدیم دلهره داشتم که ماشین چپ کند ، شبیه فیلم های تخیلی  که در زمان سفر می کنند و از یک دروازه رد میشوند و ناگهان یک دنیای جدید جلوی روی شان باز می شود ان تپه درست همانند دروازه زمان بود ازانجا که رد می شدم ناگهان خودم رو در یک دنیای دیگری می دیدم همه چیز عوض می شد اسمان ابی صاف و فضای باز و هوای دلپذیرهمراه مزارع برنج و استخرهای ماهی و درخت هایی که به گمانم درخت انار بود چون یادم می اید که  گلهای قرمزی داشتند انگار که در خواب و رویا بودی هیچ جمله ای برای تفسیرآن ندارم فقط میشود گفت زیبا بود زیبای ناشناخته .
ولی اینها چیزهایی نبودند که مژدهه را به بهشت تبدیل کرده بود گنج اصلی خود مردم منطقه  بودند مردمی شاد و سرزنده ،مهربان و مهربان و مهربان و صد البته قدردان . در ابتدای مسیر برای واکسیناسیون هاری به خانه ای می رفتیم که دخترشان توسط سگ ولگردی مورد حمله قرار گرفته بود ، خانه ای  روستایی دو طبقه با تالار چوبی که گلدان و ریسه های سیر و پیاز از در و دیوارش آویزون کرده بودند و یک حیاط بزرگ که پراز درخت های صنوبر و چنار بود و گل هایی که ان سوتر کاشته شده بود واکسن را که می زدند راه می افتادیم سمت خانه بهداشت ، اول می رفتیم به وضعیت واکسن ها و شیر خشک و امار مراجعه کننده ها رسیدگی می کردیم پس از آن معمولا می امدم  کنار جاده و دستهایم را در جیب شلوارم فرو می کردم و مردمی رو نگاه می کردم که به سمت ما می آمدند زنی که بچه دوساله تب دارش را بغل کرده بود پسر جوانی که سل داشت ولی در اثر داروها ی ضد سل دچار زردی شده بود و مرتب برای کنترل می امد مردی که از وسط شالیزار بخاطر پادردش می امد و پیرزنی که همیشه برای ما با نان محلی و پنیر محلی و سبزی محلی لقمه درست می کرد دور هم جمع می شدیم و حرف می زدیم روزی ازپیرزن پرسیدم که به چه دلیل این همه ازما تشکر می کنید ما که اینجا امکاناتی نداریم حتی وسیله معاینه هم نیست اگر نسخه هم برای تان بنویسم  باید بروید اسید شریف تهیه کنید خب وقتی قراراست تا پایین بروید همانجا  می توانید دکتر هم بروید ، ما کاری برای شما انجام نمی دهیم  فقط به اینجا می آییم و بر می گردیم پیرزن با تمام بی سوادیش برگشت گفت :مهم نیست برای ما کاری می کنید یا نه همین که می آیید اینجا مهمه خود کاری که برای ما انجام میدهید ارزش دارد نشان میدهد که فراموشمان نکردید نشان میدهد ما هنوز زنده ایم شما می توانید ماشین رابردارید و به خانه هایتان بروید کسی که نمی فهمد ولی وظیفه خودتان را انجام میدهید و از زیرآن در نمی روید ما این را می فهمیم که از کارتان نمی دزدید

از آن روز ها سالها گذشته است و من هر وقت یاد آن ایام می افتم از خودم می پرسم راستی هنوز هم ما از کاری که باید انجام بدهیم ، نمی دزدیم؟ اگر همه جامعه کاری را که باید انجام دهند را درست انجام می دادند  چقدر همه چیز می توانست فرق داشته باشد

۱۳۹۳ آذر ۱۷, دوشنبه

تلکه

اونموقع پونصد هزار تومن پول کمی نبود همینقدر بدونید یه اپارتمان دو خوابه رو با چهار پنج میلیون تومن می شد خرید تازه سربازی ام تموم شده بود و طرح افتاده بودم شبکه فومن با حقوق ماهی سی و دوهزار و هفتصد و پنجاه تومن ، دنبال یه خونه اجاره ای می گشتم پونصد تومن پول پیش داشتم از این بنگاه به اون بنگاه تا رسیدم خیابان مطهری روبروی حلیم محمود یه بنگاهی بود اگه اشتباه نکنم به اسم سیروس رفتم تو و سلام و علیک و شما چه کاره اید پزشک هستم به به بفرمایید آقای دکتر خب چقدر پیش دارید پونصد تومن ، یه نگاهی بهم کرد و گفت برو بیرون ما ازین گدا خونه ها نداریم و  مشغول کار خودش شد نفهمیدم چجوری اومدم بیرون هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی بودم مردیکه بی سواد زپرتی .
خیلی گشته بودم دیگه خسته شدم بصورت خیلی اتفاقی یه کسی ادرس خونه پدر خانومش رو بهم داد طبقه بالاش خالی بود رفتم خونه رو دیدم خوب بود مهندس سازنده اپارتمان طبقه بالا می نشست از طریق اون با صاحبخونه اشنا شدم با هم نشستیم تو خونه مهندسه و قرارداد بستیم پونصد تومن پیش ماهی سی تومن یعنی از حقوق طرحم دوهزار و هفتصد و پنجاه تومن برام می موند سر کوچه یه بنگاهی بود بهش خبر رسید که خونه رو گرفتیم پیغام داد باید کمیسون منو بدی اقای آل رضا صاحبخونه مون قول اجاره این واحد رو به من داده بود با کلیدی که داشت اومده بود در اتاقها رو قفل کرده بود و می گفت کلید رو بهت نمی دم رفتم بنگاهش دیدم نه اصلا نمی فهمه خستم کرد گفتم ببین من پنج دقیقه دم خیابون صبر می کنم اگه کلید رو اوردی که اوردی اگر نه الان می رم کلانتری شکایت میکنم که دو تا فرش ابریشمی و ایینه شمعدان طلا آورده بودیم تو اومدی برداشتی یادداشتی هم که اومده بود تو خونه برام گذاشته بود هم میشد مدرکش . رفتم دم خیابون چند دقیقه بعد دیدم شاگردش کلید ها رو آورد
ازین داستانها فت و فراوان سر همه مون اومده همه مون هم تحمل کردیم و لبخند زدیم تا دیروز در امتداد انواع تهمت ها و بداخلاقی های رسانه ای روزنامه جام جم مقاله ای نوشت که با تلکه کردن مردم توسط پزشکان شروع می شد تلکه کردن توسط مااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
راست میگه سه هزار میلیارد و دوازده هزار میلیارد و بابک زنجانی و انحصار تجارت با چین و نابودی کشاورزی و صنایع با واردات چینی و هندی و ووووووو همه کار پزشکانه اینکه دو قطره باران میاد تاکسی ها کسی رو سوار نمی کنند هم کار پزشکانه اینکه معلمین تو مدارس نه تنها دولتی بلکه غیر انتفاعی هم درس نمی دن بعد دانش آموزا رو بهشون استرس وارد می کنند که شما عقب موندین تا بیان ساعتی صد و پنجاه دویست هزار تومن کلاس خصوصی هم کار پزشکانه بودجه هزار میلیاردی صداسیما و تبلیغات انواع چیپس و پفک آلوده و بیماری زا دقیقه ای خدا میلیون تومن هم کار پزشکانه افزایش بی رویه قیمت ملک و عوارض وحشتناک شهرداری و قیمت ساختمون و مغازه هم کار پزشکانه سودهای بانکی سی چهل درصد و جریمه دیرکرد و سود بر جریمه دیرکرد بانکها که همه علما گفتن این دیگه مصداق عینی رباست هم کار پزشکانه ، اخه می دونید همه دارند محض رضای خدا کار می کنند فقط ما پزشکای از خدا بیخبر داریم خون مردم رو تو شیشه می کنیم داریم تلکه می گیریم


۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

رفقا

ویژژژژژژیه پیکان زپرتی قهوای رنگ بود با خودم گفتم لابد ازین مریض هیستری هاست با شوهرش دعواش شده خودشو زده به غش و ضعف ، کشیک اورژانس شفت بودم یکی دو ساعتی مونده بود به سال تحویل از اتاق اومدم بیرون دیدم یه پیرمرد چاق و گنده رو از ماشین دارن می کشن بیرون همینجوری از دور هم مشخص بود نفس نمی کشه گذاشتنش روی برانکارد و بردن توی اتاق تزریقات از همون اول هم می دونستم بیفایده است نه دستگاه شوک داشتیم نه اکسیژن نه یه آمبوبگ و نه حتی یه داروی مخصوص احیا هیچی هیچی ولی خب باید ما کارمون رو می کردیم شروع کردم به ماساژ قلبی ، چند دقیقه زور زدیم شاید شانسی شانسی جواب بده که البته نداد یه نگاهی به اطرفیان کردم و گفتم بیفایده است تموم کرده تازه داشتم میومدم بیرون که باز صدای ویژژژژژ اومد و یه وانت پیکان سفید خیلی آرتیستی خودش رو رسوند جلوی در ، یه نگاه کردم اونم یه پیرمرد بود که اونم نفس نمی کشید گفتم بیاریدش همینجا از حرفای همراهان دو گروه فهمیدم همو می شناسند خب شهر کوچیک همینجوریه همه از هم خبر دارن اونم گذاشتیمش روی تخت باز همون داستان و باز هم بیفایده بود تموم کرده بود این یکی جنازه رو هم اوردن پایین گذاشتن بغل دست اون یکی جنازه . با خودم داشتم فکر می کردم این هم از شروع سال نوی ما با دو تا جنازه روی دستم

بچه های هر دو نفر اومدن توی اتاقم هی همو نگاه می کردند و یه حرفایی می زدن گفتم چی شده یکی از پسرا برگشت گفت آقای دکتر اینا هفتاد سال با هم دوست صمیمی بودن مثه دو تا برادر ، از هم جدا نمی شدن یا این خونه اونا بود یا اون خونه ما هیچوقت غذا بدون هم نخورده بودند همیشه همه جا با هم می رفتند مهمونی مسافرت کار دادگاه کشاورزی وووووو . امروز صبح اومده بودن شهر واسه عید خرید کنند توی یه مغازه کفش فروشی نمی دونم سر چی دعواشون شده بود و قهر کرده بودن بابا ظهر اومد خونه گفت دیگه کسی حق نداره اسم اینو ببره و داد و بیداد کرده بود و چند تا فحش داده بود سفره رو که گذاشتیم حالش بد شد و آوردیمش اینجا اون رفیقش هم تازه داشتن سفره پهن می کردند که قلبش واستاد حالا هر دو تا جنازه هاشون کنار همن هیچکدوم طاقت قهر کردن همدیگه رو نداشتن اون دنیا هم دارند با هم می رن
به سلامتی همه رفیقا

۱۳۹۲ آذر ۱۰, یکشنبه

یالا پسر

اورژانس بیمارستان آریا اون سالها مثه الان مجهز و شیک نبود همون راهروی ورودی بیمارستان رو کرده بودند اورژانس ، یه روز گرم وسط تابستون بود از اون روزای خیلی خلوت بودکه همه چی آرومه ولی آرامشی که نگرانت می کنه انگار ته دلت مطمئنی می خواد یه حادثه ای بیفته تو درمانگاه نشسته بودم پاهامو گذاشته بود روی میز و گوشه پنجره پشت سرم رو باز کردم سیگارم رو روشن کردم دریچه رادیاتور شوفاژ بغل میزم همیشه وظیفه زیر سیگاری ام رو بعهده داشت پر بود از ته مونده های سیگار . سید بهیار درمانگاه بود باهاش صمیمی بودم داشتیم بقول بچه ها با هم پیچا لاس می زدیم که صدای باز شدن در ماشین روی بیمارستان رو شنیدم و به دنبال اون سر و صدای بچه های نگهبانی ، صدایی آشنا که مشخصه اومدن یه مریض بد حال بود به سید گفتم پاشو بریم ببینیم چه خبره اومدیم دم در یه ماشین به سرعت خودشو رسوند به زیر پله ها به سید گفتم بدو برانکارد رو بیار . یه پسر بچه ده ساله بود تو دریا غرق شده بود نفس نمی کشید پرسیدم این تا کی نفس می کشید یه یارویی که بعد فهمیدم عموشه گفت تا دم همین در نفس داشت چشاشو نگاه کردم میدریاز دوبل داشت دروغ می گفتند برای اینکه میدریاز دوبل ایجاد بشه حداقل سه تا پنج دقیقه وقت لازمه داد زدم به بچه های نگهبانی فوراً کد 101 . 
کد 101 یه کد اورژانسی بود که تیم احیا و سرپرستار رو می کشوند بخش ، ولی وقت نبود منتظر اونا می موندم فورا یه لوله تراشه براش گذاشتم ساکشن کردم و دستگاه ونتیلاتور رو وصل کردم دکتر ک و یه تکنیسین بیهوشی خودشون رو رسوندند ازش رگ گرفتیم قلب نداشت دستگاه شوک رو روشن کنید بذارید رو 360 ژول ، تا دستگاه شارژ بشه شروع کردم به ماساژ دادن 
سید بیکربنات یه ویال بعدش هم کلسیم .  
برید کنار ......پوف شوک دادم ولی مانیتور هنوز خط صاف نشون میداد
دوباره شارژ کنید
با کف مشت یه تامپ زدم روی قفسه سینه اش بعد هم ماساژ
برید کنار.....پوف ..... بی فایده است دوباره شارژ کنید
دکتر ق فکر کنم داشت رد می شد اومده بود ببینه چه خبره برگشت گفت یه آدرنالین داخل قلبی بزن این تیر اخر ترکشمون بود دکتر ک برگشت گفت این میدریاز دوبله گفتم می دونم ولی اخه خیلی بچه است خیلی زوده بمیره
آدرنالین رو سرپرستار کشید داد دستم ، زیر دنده پنجم مستقیم داخل قلب ، شوک دوباره ....پوف فایده نداشت لعنتی جواب بده اسمش عباس بود برگرد عباس یالا جواب بده زود باش پسر........ لعنتی جواب بده
دکتر ک دیگه ول کرده بود گفت فایده نداره ولی من نمی خواستم ول کنم اخه خیلی بچه بود فکر کنم دکتر ق بود که از پشت منو گرفت گفت تموم شده فایده نداره گفتم اخه گفت اخه نداره تو که خدا نیستی
حق با اون بود منم کشیدم کنار به جنازه ای نگاه می کردم که از تهران واسه تعطیلات اومده بودن عموش تو اتاق بود نه حرفی می زد نه حرکتی می کرد به بچه ها گفتم بازش کنید بگید ببرنش اومدم بیرون یه سیگار روشن کردم عمویه می گفت از آب که گرفتیمش هنوز نفس داشت استفراغ کرد خاله اش لباساشو در آورد تمیزش کرد لباس تازه بهش پوشوند زنیکه احمق چقدر وقت رو تلف کرده بود با صدای غژ غژ چرخ برانکارد برگشتم داشتن می بردنش سرد خونه همراه جنازه ای که با هزار امید پیش ما آورده بودند ولی ما نتونسته بودیم هیچ گوهی براش بخوریم 
یه ساعت بعد بود که ماشین شون رو دیدم که دوباره اومد جلوی اورژانس یه خانمه ازش پرید بیرون داد می زد کجاست بچم کجاست بهم نشون بدین یه نگاهی بهش کردم و گفتم خانم الان که نمی تونید ببریدش باید پزشکی قانونی بیاد با تعجب نگاه کرد پزشکی قانونی واسه چی مگه ICU نیست گفتم نه توی سردخونه است زنه یه نگاهی به عمویه کرد گفت مگه تو نگفتی حالش خووبه ولی فکر کنم دیگه پاهاش توان نگه داشتن وزنشو نداشت ولو شد روی زمین و زنجموره می کرد به عمویه گفتم مگه بهش نگفته بودین گفت نه جراتش رو نداشتم بهش گفتم خب حداقل به من می گفتید یه کم آرومتر بهش بگم اومدیم بهش یه آرامبخش بزنیم گفت نه نه می خوام بچه موببینم گفتم تو سرد خونه است چی رو می خواین ببینید گفت قول می دم داد نزنم جیغ نکشم فقط بزارید بچه مو ببینم به بچه ها گفتم ببریدش ببینه خدا وکیلی هم به قولش عمل کرد نه جیغی نه دادی مات و مبهوت به جنازه نگاه می کرد 
شب شده بود روی پله های درمانگاه واستاده بودم و سیگار می کشیدم یه آمبولانس آزیر کشان از جلوی بیمارستان رد شد داشتم به مریض داخلش فکر می کردم که یه ماشین اومد تو عمویه بود گفت بابای عباس رو اینجا آوردن گفتم نه چطور مگه گفت پس کجا می برن گفتم چی شده گفت خودشو با چاقو زده ، زده تو شیکمش گفتم احتمالا بردن پورسینا آدرسش رو پرسید و رفت
دیگه ندیدمشون فقط از بچه های پورسینا پرسیدم گفت زنده مونده بود ولی خب چه زنده موندنی
    

۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

شربت برم هگزین

تا اونجایی که یادمه تنها باری که داروهامو مثه بچه آدم سر وقت خوردم زمانی بود که برونشیت سختی کرده بودم فک کنم سال سوم دانشگاه بودم تعطیلات عید بود اومده بودیم مرخصی که به سختی مریض شدم حالا تب و سرفه اش مشکلی نبود چیزی که اذیتم میکرد خلط غلیظ و سفتی بود که وقتی می خواست بالا بیاد توی حلقم گیر می کرد و راه نفسم رو می بست و مرگ رو جلوی چشام می دیدم کم کم دستم اومده بود وقتی داشت حرکت می کرد متوجه می شدم می رفتم توی دستشویی دستام رو می ذاشتم روی سینک و توی آینه نگاه می کردم و به خودم می گفتم ببین تا چن لحظه دیگه راه نفست بسته میشه باید خونسرد باشی و صبر کنی سخته ولی تحمل کن تموم میشه و این اتفاق میافتاد توی آینه خودم رو می دیدم که صورتم اول سرخ و بعد کبود میشه چشام از حدقه می زد بیرون و نفسم بند میومد یکم آب به صورتم می زدم چن تا مشت به پشت قفسه سینم میزدم ولی فایده نداشت مرگ رو جلوی چشام میدیدم دیگه نمی تونستم سرپا بمونم میافتادم کف دستشویی و دست و پا میزدم تا این خلط یه راه به بیرون پیدا کنه هنوز قیافه مادرم یادمه که هر بار میومد بالای سرم می گفت چی شده ولی من که نمی تونستم نفس بکشم چه برسه به اینکه جواب بدم خلاصه رفتم دکتر برام کپسول اریترومایسین نوشت ولی زمان جنگ بود و کمبود دارو داشتیم داروخونه فقط 15 تا بهم داد که افاقه نکرد تعطیلات تموم شد برگشتیم دانشگاه اولین کاری که کردم رفتم پیش یکی از استادامون ، معاینه کرد و گفت برونشیت گرفتی همون اریترومایسین خوبه ولی باید 40 تا بخوری دقیق و سر وقت واسه خلطت هم شربت برم هگزین. اریترومایسین رو گیر آوردم ولی هر چی گشتم شربت اش نبود تموم داروخونه ها رو زیر پا گذاشتم ولی هیچ جا نداشت که نداشت 
توی دانشکده مون یه درمانگاه خیریه داشتیم یه دکتر هندی بود با یه داروخونه ، رفتم اونجا پرسیدم شربت برم هگزین داشتن ولی دانشکده داروسازی تازه راه افتاده بود و درمانگاه رفته بود زیر نظر دانشکده داروسازی و رئیس دانشکده هم دستور داده بود به دانشجوها دارو ندن . نسخه رو ورداشتم رفتم پیش رئیس دانشکده داروسازی یه پسر جوونی بود با موی کوتاه و ریش و پیرهن آبی چهارخونه که دکمه هاش رو تا زیر گلو بسته بود ماجرا رو بهش گفتم و گفتم پولش رو هم میدم ولی برگشت گفت نمیشه آقا اینها بیت الماله مال مردمه چون تو خلط داری که من نمی تونم آتیش جهنم رو واسه خودم بخرم . خشکم زد حرفی نداشتم بزنم اومدم بیرون .
بعدظهر اون روز درمانگاه سل داشتیم مسئول درمانگاه یه خانم دکتری بود که چه به چشم خواهری چه به چشم غیر خواهری خیلی خوشگل بود من که همیشه محو تماشاش بودم خانم دکتر جز فرقه شیخیه بود خودمم نمی دونم شیخیه چیه ولی با اینکه غیر قانونی نبود ولی مورد تائید هم نبود درمانگاه که تموم شد بهش گفتم دنبال شربت برم هگزین می گردم اونجا داشتن به داروخونه شون گفت یه شربت بهم دادن هر چی اصرار کردم پولش رو نگرفت گفت این چه حرفیه درمونگاه مال دانشگاهست شما هم دانشجویید شما نگرید کی بگیره . شب رفتم خونه یه قاشق ازش خوردم چشمتون روز بد نبینه انگار زهر خورده بودم عجب تلخی بود اونقد تلخ که دیگه حاضر نشدم ازش بخورم همون کپسولها رو خوردم کم کم برونشیتم خوب شد یکی دوماهی از اون ماجرا گذشت دانشکده داروسازی قرار بود واسه تجهیز خودش یه سری وسایل بیاره 93 ملیون تومن هم براش بودجه اومده بود قرار بود رئیس دانشکده داروسازی بره دبی جنس ها رو بیاره 93 ملیون اون موقع پولی بود واسه خودش فقط حساب کنید که اونموقع با یه ملیون تومن میشد در بهترین نقطه شهر یه خونه یا مغازه خرید آقای رئیس دانشکده داروسازی رفت دبی و دیگه برنگشت 93 ملیون هم رفت دیگه برنگشت
هنوز هم این جواب رو نتونستم پیدا کنم که این چه آتیش جهنمیه که با شربت برم هگزین من بیمار دانشجوی همون دانشکده روشن میشه ولی با 93 ملیون پول تجهیزات دانشکده روشن نمی شه

۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

یه دقیقه لعنتی

اون موقع که بچه بودیم افسر عمه ام نمی دونم به چه مناسبتی هر سال اشپزی داشت تموم خونواده جمع می شدیم خونه شون حتی اون دو تا عمه ای که تهران بودن هم میومدن جمع مون جمع بود یه محترم خانومی بود میومد واسه پختن آش ، محترم گدا بود تمام طول سال توی بازار و شهرداری گدایی می کرد اون یه شب خانوم میشد میومد واسه آشپزی . الحق هم که چه آش خوشمزه ای می پخت می گفتن علاوه بر خونه شخصی دوتا خونه هم داشت که اجاره داده بود بعد مرگش هم مقدار زیادی پول نقد تو خونه اش پیدا شد مبلغش یادم نیست ولی به پول اونموقع باهاش میشد چند تا خونه و مغازه خرید .
ما بچه بودیم و بازیگوش از دار و درخت بالا می رفتیم گاهی با تی وی گیم پسر عمه ام بازی می کردیم تی وی گیم رو فکر نمی کنم کسی از شماها یادش باشه یه جعبه جادویی بود که با یه سیم به تلویزیون وصل میشد و کلا یه خط بود و یه نقطه که با دسته بالا و پایین می رفت اخ که چقدر تعجب می کردیم که چجوری ما با این دسته اون خط رو حرکت می دیم . وسط بازی هم می رفتیم سر وقت دیگ آش و اونو هم می زدیم دیگ گنده بود و ازین ملاقه چوبیهایی که دوبرابر خودمون قدش بود بزور چند تا هم می زدیم و خیلی زود خسته می شدیم
محترم خانوم می گفت حضرت زهرا شب میاد دستشو می زنه توی آش و جای پنجه اش می افته روی سطح آش ، ما هم بچه بودیم باورمون میشد و هر سال منتظر بودیم این اتفاق جادویی رو ببینیم
شب که میشد خوابمون می گرفت ولی خودمون رو به زور بیدار نگه می داشتیم تا اثر دست خانوم فاطمه زهرا رو ببینیم هی می رفتیم سر می زدیم می گفتیم هنوز نیومده محترم هم می گفت نه دیرتر الان زوده . خلاصه خواب بهمون غلبه می کرد نمی فهمیدیم چطور خوابمون می برد صبح کله سحر بیدار می شدیم با ناراحتی  از اینکه خوابمون برده می دویدیم سمت دیگ ولی دیگ خالی و شسته بود به محترم می گفتیم چی شد محترم هم هر سال یه جواب می داد یه دقیقه بعد اینکه خوابتون برد اومد و دستش رو زد تو آش 
انگار آوار سرمون خالی شده بود فقط یه دقیقه ، کاش یه دقیقه دیگه هم بیدار می موندیم اون یه دقیقه لعنتی که هیچ سالی اون یه دقیقه لعنتی رو نتونسته بودیم بیدار بمونیم تف به این شانس
بزرگتر که شدیم اون یه دقیقه لعنتی یخه مونو ول نکرد همش همون یه دقیقه لعنتی دیر رسیده بودیم فقط یه دقیقه