۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

رفقا

ویژژژژژژیه پیکان زپرتی قهوای رنگ بود با خودم گفتم لابد ازین مریض هیستری هاست با شوهرش دعواش شده خودشو زده به غش و ضعف ، کشیک اورژانس شفت بودم یکی دو ساعتی مونده بود به سال تحویل از اتاق اومدم بیرون دیدم یه پیرمرد چاق و گنده رو از ماشین دارن می کشن بیرون همینجوری از دور هم مشخص بود نفس نمی کشه گذاشتنش روی برانکارد و بردن توی اتاق تزریقات از همون اول هم می دونستم بیفایده است نه دستگاه شوک داشتیم نه اکسیژن نه یه آمبوبگ و نه حتی یه داروی مخصوص احیا هیچی هیچی ولی خب باید ما کارمون رو می کردیم شروع کردم به ماساژ قلبی ، چند دقیقه زور زدیم شاید شانسی شانسی جواب بده که البته نداد یه نگاهی به اطرفیان کردم و گفتم بیفایده است تموم کرده تازه داشتم میومدم بیرون که باز صدای ویژژژژژ اومد و یه وانت پیکان سفید خیلی آرتیستی خودش رو رسوند جلوی در ، یه نگاه کردم اونم یه پیرمرد بود که اونم نفس نمی کشید گفتم بیاریدش همینجا از حرفای همراهان دو گروه فهمیدم همو می شناسند خب شهر کوچیک همینجوریه همه از هم خبر دارن اونم گذاشتیمش روی تخت باز همون داستان و باز هم بیفایده بود تموم کرده بود این یکی جنازه رو هم اوردن پایین گذاشتن بغل دست اون یکی جنازه . با خودم داشتم فکر می کردم این هم از شروع سال نوی ما با دو تا جنازه روی دستم

بچه های هر دو نفر اومدن توی اتاقم هی همو نگاه می کردند و یه حرفایی می زدن گفتم چی شده یکی از پسرا برگشت گفت آقای دکتر اینا هفتاد سال با هم دوست صمیمی بودن مثه دو تا برادر ، از هم جدا نمی شدن یا این خونه اونا بود یا اون خونه ما هیچوقت غذا بدون هم نخورده بودند همیشه همه جا با هم می رفتند مهمونی مسافرت کار دادگاه کشاورزی وووووو . امروز صبح اومده بودن شهر واسه عید خرید کنند توی یه مغازه کفش فروشی نمی دونم سر چی دعواشون شده بود و قهر کرده بودن بابا ظهر اومد خونه گفت دیگه کسی حق نداره اسم اینو ببره و داد و بیداد کرده بود و چند تا فحش داده بود سفره رو که گذاشتیم حالش بد شد و آوردیمش اینجا اون رفیقش هم تازه داشتن سفره پهن می کردند که قلبش واستاد حالا هر دو تا جنازه هاشون کنار همن هیچکدوم طاقت قهر کردن همدیگه رو نداشتن اون دنیا هم دارند با هم می رن
به سلامتی همه رفیقا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر