۱۳۹۲ آذر ۱۰, یکشنبه

یالا پسر

اورژانس بیمارستان آریا اون سالها مثه الان مجهز و شیک نبود همون راهروی ورودی بیمارستان رو کرده بودند اورژانس ، یه روز گرم وسط تابستون بود از اون روزای خیلی خلوت بودکه همه چی آرومه ولی آرامشی که نگرانت می کنه انگار ته دلت مطمئنی می خواد یه حادثه ای بیفته تو درمانگاه نشسته بودم پاهامو گذاشته بود روی میز و گوشه پنجره پشت سرم رو باز کردم سیگارم رو روشن کردم دریچه رادیاتور شوفاژ بغل میزم همیشه وظیفه زیر سیگاری ام رو بعهده داشت پر بود از ته مونده های سیگار . سید بهیار درمانگاه بود باهاش صمیمی بودم داشتیم بقول بچه ها با هم پیچا لاس می زدیم که صدای باز شدن در ماشین روی بیمارستان رو شنیدم و به دنبال اون سر و صدای بچه های نگهبانی ، صدایی آشنا که مشخصه اومدن یه مریض بد حال بود به سید گفتم پاشو بریم ببینیم چه خبره اومدیم دم در یه ماشین به سرعت خودشو رسوند به زیر پله ها به سید گفتم بدو برانکارد رو بیار . یه پسر بچه ده ساله بود تو دریا غرق شده بود نفس نمی کشید پرسیدم این تا کی نفس می کشید یه یارویی که بعد فهمیدم عموشه گفت تا دم همین در نفس داشت چشاشو نگاه کردم میدریاز دوبل داشت دروغ می گفتند برای اینکه میدریاز دوبل ایجاد بشه حداقل سه تا پنج دقیقه وقت لازمه داد زدم به بچه های نگهبانی فوراً کد 101 . 
کد 101 یه کد اورژانسی بود که تیم احیا و سرپرستار رو می کشوند بخش ، ولی وقت نبود منتظر اونا می موندم فورا یه لوله تراشه براش گذاشتم ساکشن کردم و دستگاه ونتیلاتور رو وصل کردم دکتر ک و یه تکنیسین بیهوشی خودشون رو رسوندند ازش رگ گرفتیم قلب نداشت دستگاه شوک رو روشن کنید بذارید رو 360 ژول ، تا دستگاه شارژ بشه شروع کردم به ماساژ دادن 
سید بیکربنات یه ویال بعدش هم کلسیم .  
برید کنار ......پوف شوک دادم ولی مانیتور هنوز خط صاف نشون میداد
دوباره شارژ کنید
با کف مشت یه تامپ زدم روی قفسه سینه اش بعد هم ماساژ
برید کنار.....پوف ..... بی فایده است دوباره شارژ کنید
دکتر ق فکر کنم داشت رد می شد اومده بود ببینه چه خبره برگشت گفت یه آدرنالین داخل قلبی بزن این تیر اخر ترکشمون بود دکتر ک برگشت گفت این میدریاز دوبله گفتم می دونم ولی اخه خیلی بچه است خیلی زوده بمیره
آدرنالین رو سرپرستار کشید داد دستم ، زیر دنده پنجم مستقیم داخل قلب ، شوک دوباره ....پوف فایده نداشت لعنتی جواب بده اسمش عباس بود برگرد عباس یالا جواب بده زود باش پسر........ لعنتی جواب بده
دکتر ک دیگه ول کرده بود گفت فایده نداره ولی من نمی خواستم ول کنم اخه خیلی بچه بود فکر کنم دکتر ق بود که از پشت منو گرفت گفت تموم شده فایده نداره گفتم اخه گفت اخه نداره تو که خدا نیستی
حق با اون بود منم کشیدم کنار به جنازه ای نگاه می کردم که از تهران واسه تعطیلات اومده بودن عموش تو اتاق بود نه حرفی می زد نه حرکتی می کرد به بچه ها گفتم بازش کنید بگید ببرنش اومدم بیرون یه سیگار روشن کردم عمویه می گفت از آب که گرفتیمش هنوز نفس داشت استفراغ کرد خاله اش لباساشو در آورد تمیزش کرد لباس تازه بهش پوشوند زنیکه احمق چقدر وقت رو تلف کرده بود با صدای غژ غژ چرخ برانکارد برگشتم داشتن می بردنش سرد خونه همراه جنازه ای که با هزار امید پیش ما آورده بودند ولی ما نتونسته بودیم هیچ گوهی براش بخوریم 
یه ساعت بعد بود که ماشین شون رو دیدم که دوباره اومد جلوی اورژانس یه خانمه ازش پرید بیرون داد می زد کجاست بچم کجاست بهم نشون بدین یه نگاهی بهش کردم و گفتم خانم الان که نمی تونید ببریدش باید پزشکی قانونی بیاد با تعجب نگاه کرد پزشکی قانونی واسه چی مگه ICU نیست گفتم نه توی سردخونه است زنه یه نگاهی به عمویه کرد گفت مگه تو نگفتی حالش خووبه ولی فکر کنم دیگه پاهاش توان نگه داشتن وزنشو نداشت ولو شد روی زمین و زنجموره می کرد به عمویه گفتم مگه بهش نگفته بودین گفت نه جراتش رو نداشتم بهش گفتم خب حداقل به من می گفتید یه کم آرومتر بهش بگم اومدیم بهش یه آرامبخش بزنیم گفت نه نه می خوام بچه موببینم گفتم تو سرد خونه است چی رو می خواین ببینید گفت قول می دم داد نزنم جیغ نکشم فقط بزارید بچه مو ببینم به بچه ها گفتم ببریدش ببینه خدا وکیلی هم به قولش عمل کرد نه جیغی نه دادی مات و مبهوت به جنازه نگاه می کرد 
شب شده بود روی پله های درمانگاه واستاده بودم و سیگار می کشیدم یه آمبولانس آزیر کشان از جلوی بیمارستان رد شد داشتم به مریض داخلش فکر می کردم که یه ماشین اومد تو عمویه بود گفت بابای عباس رو اینجا آوردن گفتم نه چطور مگه گفت پس کجا می برن گفتم چی شده گفت خودشو با چاقو زده ، زده تو شیکمش گفتم احتمالا بردن پورسینا آدرسش رو پرسید و رفت
دیگه ندیدمشون فقط از بچه های پورسینا پرسیدم گفت زنده مونده بود ولی خب چه زنده موندنی
    

۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

شربت برم هگزین

تا اونجایی که یادمه تنها باری که داروهامو مثه بچه آدم سر وقت خوردم زمانی بود که برونشیت سختی کرده بودم فک کنم سال سوم دانشگاه بودم تعطیلات عید بود اومده بودیم مرخصی که به سختی مریض شدم حالا تب و سرفه اش مشکلی نبود چیزی که اذیتم میکرد خلط غلیظ و سفتی بود که وقتی می خواست بالا بیاد توی حلقم گیر می کرد و راه نفسم رو می بست و مرگ رو جلوی چشام می دیدم کم کم دستم اومده بود وقتی داشت حرکت می کرد متوجه می شدم می رفتم توی دستشویی دستام رو می ذاشتم روی سینک و توی آینه نگاه می کردم و به خودم می گفتم ببین تا چن لحظه دیگه راه نفست بسته میشه باید خونسرد باشی و صبر کنی سخته ولی تحمل کن تموم میشه و این اتفاق میافتاد توی آینه خودم رو می دیدم که صورتم اول سرخ و بعد کبود میشه چشام از حدقه می زد بیرون و نفسم بند میومد یکم آب به صورتم می زدم چن تا مشت به پشت قفسه سینم میزدم ولی فایده نداشت مرگ رو جلوی چشام میدیدم دیگه نمی تونستم سرپا بمونم میافتادم کف دستشویی و دست و پا میزدم تا این خلط یه راه به بیرون پیدا کنه هنوز قیافه مادرم یادمه که هر بار میومد بالای سرم می گفت چی شده ولی من که نمی تونستم نفس بکشم چه برسه به اینکه جواب بدم خلاصه رفتم دکتر برام کپسول اریترومایسین نوشت ولی زمان جنگ بود و کمبود دارو داشتیم داروخونه فقط 15 تا بهم داد که افاقه نکرد تعطیلات تموم شد برگشتیم دانشگاه اولین کاری که کردم رفتم پیش یکی از استادامون ، معاینه کرد و گفت برونشیت گرفتی همون اریترومایسین خوبه ولی باید 40 تا بخوری دقیق و سر وقت واسه خلطت هم شربت برم هگزین. اریترومایسین رو گیر آوردم ولی هر چی گشتم شربت اش نبود تموم داروخونه ها رو زیر پا گذاشتم ولی هیچ جا نداشت که نداشت 
توی دانشکده مون یه درمانگاه خیریه داشتیم یه دکتر هندی بود با یه داروخونه ، رفتم اونجا پرسیدم شربت برم هگزین داشتن ولی دانشکده داروسازی تازه راه افتاده بود و درمانگاه رفته بود زیر نظر دانشکده داروسازی و رئیس دانشکده هم دستور داده بود به دانشجوها دارو ندن . نسخه رو ورداشتم رفتم پیش رئیس دانشکده داروسازی یه پسر جوونی بود با موی کوتاه و ریش و پیرهن آبی چهارخونه که دکمه هاش رو تا زیر گلو بسته بود ماجرا رو بهش گفتم و گفتم پولش رو هم میدم ولی برگشت گفت نمیشه آقا اینها بیت الماله مال مردمه چون تو خلط داری که من نمی تونم آتیش جهنم رو واسه خودم بخرم . خشکم زد حرفی نداشتم بزنم اومدم بیرون .
بعدظهر اون روز درمانگاه سل داشتیم مسئول درمانگاه یه خانم دکتری بود که چه به چشم خواهری چه به چشم غیر خواهری خیلی خوشگل بود من که همیشه محو تماشاش بودم خانم دکتر جز فرقه شیخیه بود خودمم نمی دونم شیخیه چیه ولی با اینکه غیر قانونی نبود ولی مورد تائید هم نبود درمانگاه که تموم شد بهش گفتم دنبال شربت برم هگزین می گردم اونجا داشتن به داروخونه شون گفت یه شربت بهم دادن هر چی اصرار کردم پولش رو نگرفت گفت این چه حرفیه درمونگاه مال دانشگاهست شما هم دانشجویید شما نگرید کی بگیره . شب رفتم خونه یه قاشق ازش خوردم چشمتون روز بد نبینه انگار زهر خورده بودم عجب تلخی بود اونقد تلخ که دیگه حاضر نشدم ازش بخورم همون کپسولها رو خوردم کم کم برونشیتم خوب شد یکی دوماهی از اون ماجرا گذشت دانشکده داروسازی قرار بود واسه تجهیز خودش یه سری وسایل بیاره 93 ملیون تومن هم براش بودجه اومده بود قرار بود رئیس دانشکده داروسازی بره دبی جنس ها رو بیاره 93 ملیون اون موقع پولی بود واسه خودش فقط حساب کنید که اونموقع با یه ملیون تومن میشد در بهترین نقطه شهر یه خونه یا مغازه خرید آقای رئیس دانشکده داروسازی رفت دبی و دیگه برنگشت 93 ملیون هم رفت دیگه برنگشت
هنوز هم این جواب رو نتونستم پیدا کنم که این چه آتیش جهنمیه که با شربت برم هگزین من بیمار دانشجوی همون دانشکده روشن میشه ولی با 93 ملیون پول تجهیزات دانشکده روشن نمی شه

۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

یه دقیقه لعنتی

اون موقع که بچه بودیم افسر عمه ام نمی دونم به چه مناسبتی هر سال اشپزی داشت تموم خونواده جمع می شدیم خونه شون حتی اون دو تا عمه ای که تهران بودن هم میومدن جمع مون جمع بود یه محترم خانومی بود میومد واسه پختن آش ، محترم گدا بود تمام طول سال توی بازار و شهرداری گدایی می کرد اون یه شب خانوم میشد میومد واسه آشپزی . الحق هم که چه آش خوشمزه ای می پخت می گفتن علاوه بر خونه شخصی دوتا خونه هم داشت که اجاره داده بود بعد مرگش هم مقدار زیادی پول نقد تو خونه اش پیدا شد مبلغش یادم نیست ولی به پول اونموقع باهاش میشد چند تا خونه و مغازه خرید .
ما بچه بودیم و بازیگوش از دار و درخت بالا می رفتیم گاهی با تی وی گیم پسر عمه ام بازی می کردیم تی وی گیم رو فکر نمی کنم کسی از شماها یادش باشه یه جعبه جادویی بود که با یه سیم به تلویزیون وصل میشد و کلا یه خط بود و یه نقطه که با دسته بالا و پایین می رفت اخ که چقدر تعجب می کردیم که چجوری ما با این دسته اون خط رو حرکت می دیم . وسط بازی هم می رفتیم سر وقت دیگ آش و اونو هم می زدیم دیگ گنده بود و ازین ملاقه چوبیهایی که دوبرابر خودمون قدش بود بزور چند تا هم می زدیم و خیلی زود خسته می شدیم
محترم خانوم می گفت حضرت زهرا شب میاد دستشو می زنه توی آش و جای پنجه اش می افته روی سطح آش ، ما هم بچه بودیم باورمون میشد و هر سال منتظر بودیم این اتفاق جادویی رو ببینیم
شب که میشد خوابمون می گرفت ولی خودمون رو به زور بیدار نگه می داشتیم تا اثر دست خانوم فاطمه زهرا رو ببینیم هی می رفتیم سر می زدیم می گفتیم هنوز نیومده محترم هم می گفت نه دیرتر الان زوده . خلاصه خواب بهمون غلبه می کرد نمی فهمیدیم چطور خوابمون می برد صبح کله سحر بیدار می شدیم با ناراحتی  از اینکه خوابمون برده می دویدیم سمت دیگ ولی دیگ خالی و شسته بود به محترم می گفتیم چی شد محترم هم هر سال یه جواب می داد یه دقیقه بعد اینکه خوابتون برد اومد و دستش رو زد تو آش 
انگار آوار سرمون خالی شده بود فقط یه دقیقه ، کاش یه دقیقه دیگه هم بیدار می موندیم اون یه دقیقه لعنتی که هیچ سالی اون یه دقیقه لعنتی رو نتونسته بودیم بیدار بمونیم تف به این شانس
بزرگتر که شدیم اون یه دقیقه لعنتی یخه مونو ول نکرد همش همون یه دقیقه لعنتی دیر رسیده بودیم فقط یه دقیقه

۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

عمو کریم



خیلی سال پیش اونموقع که یه الف بچه که نه تازه جوون بودیم یه یارویی بود به اسم کریم آقا ، درویش مسلک با ریشی و عبایی و تسبیحی و عصایی . بچه های اون دوره باید یادشون باشه . مکانش تو پارک شهر بود اون سمت دیوار استانداری سابق . همیشه موقع راه رفتن دستاش رو پشتش می ذاشت و تسبیح که نه خر مهره ای رو که داشت توی دستش می چرخوند تا اونجا که یادمه هر وقت دیدمش یا داشت بساط گراس و بنگ رو آماده می کرد یا داشت می کشید یا تازه کشیده بود .
بنگ رو که می زد فازش می رفت بالا حرفایی می زد حرفستان ، ما هم تازه جوون دور از جون شما کم هم گاگول نبودیم حرفاش برامون جالب بود می نشستیم باهاش درد دل می کردیم اونم از کرامات و کائنات و معجزات و اثرات اسم اعظم واسمون شر و ور می گفت یه مدتی بد جوری بهش عادت کرده بودیم محل قرار دوستانه مون پیش کریم آقا بود . حالا چی شد یهو یاد اون افتادم واسه اینکه یه بیت شعر از ذهنم گذشت شعری که کریم همیشه واسه من می خوند می گفت پسر "خواهی که جهان در ید دوران تو باشد / خواهان کسی باش که خواهان تو باشد"

۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

خدایا کمی آرامتر ، نیازی به زمین لرزه نیست

سالهاست که کاخ آرزوهای این مردم فرو ریخته است

۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

وقتی ادم حرفی واسه گفتن داشته باشه و نتونه حرف بزنه انگار که حناق گرفته این حالت اینروزای منه ، انگار حناق گرفتم حالم دیگه بهم می خوره از این روزای تمام نشدنی انگار هیچوقت دیگه نمی خواد اتفاق خوبی بیفته وقتی خوب نگاه می کنی می بینی اصلاً هم سحر نزدیک نیست آدما چقدر از هم فاصله گرفتن با این مردم ما منتظر کدامین سحریم؟؟؟؟ تازه مگه سحر چه خبره؟؟؟؟

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

خاطره خیلی چیز مزخرفیه بدی اون هم اینه که چیزایی که نباید همیشه جلوی چشاته و چیزایی که باید به یاد بیاری رو هیچوقت بیاد نمی اری کاش میشد یه دستگاهی ساخت می رفت رو مرکز خاطرات مغز و تمام اون رو شیفت دیلیت می کرد بعدش هم فرمت می کرد که هیچوقت قابل بازیابی نبود