۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

یه دقیقه لعنتی

اون موقع که بچه بودیم افسر عمه ام نمی دونم به چه مناسبتی هر سال اشپزی داشت تموم خونواده جمع می شدیم خونه شون حتی اون دو تا عمه ای که تهران بودن هم میومدن جمع مون جمع بود یه محترم خانومی بود میومد واسه پختن آش ، محترم گدا بود تمام طول سال توی بازار و شهرداری گدایی می کرد اون یه شب خانوم میشد میومد واسه آشپزی . الحق هم که چه آش خوشمزه ای می پخت می گفتن علاوه بر خونه شخصی دوتا خونه هم داشت که اجاره داده بود بعد مرگش هم مقدار زیادی پول نقد تو خونه اش پیدا شد مبلغش یادم نیست ولی به پول اونموقع باهاش میشد چند تا خونه و مغازه خرید .
ما بچه بودیم و بازیگوش از دار و درخت بالا می رفتیم گاهی با تی وی گیم پسر عمه ام بازی می کردیم تی وی گیم رو فکر نمی کنم کسی از شماها یادش باشه یه جعبه جادویی بود که با یه سیم به تلویزیون وصل میشد و کلا یه خط بود و یه نقطه که با دسته بالا و پایین می رفت اخ که چقدر تعجب می کردیم که چجوری ما با این دسته اون خط رو حرکت می دیم . وسط بازی هم می رفتیم سر وقت دیگ آش و اونو هم می زدیم دیگ گنده بود و ازین ملاقه چوبیهایی که دوبرابر خودمون قدش بود بزور چند تا هم می زدیم و خیلی زود خسته می شدیم
محترم خانوم می گفت حضرت زهرا شب میاد دستشو می زنه توی آش و جای پنجه اش می افته روی سطح آش ، ما هم بچه بودیم باورمون میشد و هر سال منتظر بودیم این اتفاق جادویی رو ببینیم
شب که میشد خوابمون می گرفت ولی خودمون رو به زور بیدار نگه می داشتیم تا اثر دست خانوم فاطمه زهرا رو ببینیم هی می رفتیم سر می زدیم می گفتیم هنوز نیومده محترم هم می گفت نه دیرتر الان زوده . خلاصه خواب بهمون غلبه می کرد نمی فهمیدیم چطور خوابمون می برد صبح کله سحر بیدار می شدیم با ناراحتی  از اینکه خوابمون برده می دویدیم سمت دیگ ولی دیگ خالی و شسته بود به محترم می گفتیم چی شد محترم هم هر سال یه جواب می داد یه دقیقه بعد اینکه خوابتون برد اومد و دستش رو زد تو آش 
انگار آوار سرمون خالی شده بود فقط یه دقیقه ، کاش یه دقیقه دیگه هم بیدار می موندیم اون یه دقیقه لعنتی که هیچ سالی اون یه دقیقه لعنتی رو نتونسته بودیم بیدار بمونیم تف به این شانس
بزرگتر که شدیم اون یه دقیقه لعنتی یخه مونو ول نکرد همش همون یه دقیقه لعنتی دیر رسیده بودیم فقط یه دقیقه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر