۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

شربت برم هگزین

تا اونجایی که یادمه تنها باری که داروهامو مثه بچه آدم سر وقت خوردم زمانی بود که برونشیت سختی کرده بودم فک کنم سال سوم دانشگاه بودم تعطیلات عید بود اومده بودیم مرخصی که به سختی مریض شدم حالا تب و سرفه اش مشکلی نبود چیزی که اذیتم میکرد خلط غلیظ و سفتی بود که وقتی می خواست بالا بیاد توی حلقم گیر می کرد و راه نفسم رو می بست و مرگ رو جلوی چشام می دیدم کم کم دستم اومده بود وقتی داشت حرکت می کرد متوجه می شدم می رفتم توی دستشویی دستام رو می ذاشتم روی سینک و توی آینه نگاه می کردم و به خودم می گفتم ببین تا چن لحظه دیگه راه نفست بسته میشه باید خونسرد باشی و صبر کنی سخته ولی تحمل کن تموم میشه و این اتفاق میافتاد توی آینه خودم رو می دیدم که صورتم اول سرخ و بعد کبود میشه چشام از حدقه می زد بیرون و نفسم بند میومد یکم آب به صورتم می زدم چن تا مشت به پشت قفسه سینم میزدم ولی فایده نداشت مرگ رو جلوی چشام میدیدم دیگه نمی تونستم سرپا بمونم میافتادم کف دستشویی و دست و پا میزدم تا این خلط یه راه به بیرون پیدا کنه هنوز قیافه مادرم یادمه که هر بار میومد بالای سرم می گفت چی شده ولی من که نمی تونستم نفس بکشم چه برسه به اینکه جواب بدم خلاصه رفتم دکتر برام کپسول اریترومایسین نوشت ولی زمان جنگ بود و کمبود دارو داشتیم داروخونه فقط 15 تا بهم داد که افاقه نکرد تعطیلات تموم شد برگشتیم دانشگاه اولین کاری که کردم رفتم پیش یکی از استادامون ، معاینه کرد و گفت برونشیت گرفتی همون اریترومایسین خوبه ولی باید 40 تا بخوری دقیق و سر وقت واسه خلطت هم شربت برم هگزین. اریترومایسین رو گیر آوردم ولی هر چی گشتم شربت اش نبود تموم داروخونه ها رو زیر پا گذاشتم ولی هیچ جا نداشت که نداشت 
توی دانشکده مون یه درمانگاه خیریه داشتیم یه دکتر هندی بود با یه داروخونه ، رفتم اونجا پرسیدم شربت برم هگزین داشتن ولی دانشکده داروسازی تازه راه افتاده بود و درمانگاه رفته بود زیر نظر دانشکده داروسازی و رئیس دانشکده هم دستور داده بود به دانشجوها دارو ندن . نسخه رو ورداشتم رفتم پیش رئیس دانشکده داروسازی یه پسر جوونی بود با موی کوتاه و ریش و پیرهن آبی چهارخونه که دکمه هاش رو تا زیر گلو بسته بود ماجرا رو بهش گفتم و گفتم پولش رو هم میدم ولی برگشت گفت نمیشه آقا اینها بیت الماله مال مردمه چون تو خلط داری که من نمی تونم آتیش جهنم رو واسه خودم بخرم . خشکم زد حرفی نداشتم بزنم اومدم بیرون .
بعدظهر اون روز درمانگاه سل داشتیم مسئول درمانگاه یه خانم دکتری بود که چه به چشم خواهری چه به چشم غیر خواهری خیلی خوشگل بود من که همیشه محو تماشاش بودم خانم دکتر جز فرقه شیخیه بود خودمم نمی دونم شیخیه چیه ولی با اینکه غیر قانونی نبود ولی مورد تائید هم نبود درمانگاه که تموم شد بهش گفتم دنبال شربت برم هگزین می گردم اونجا داشتن به داروخونه شون گفت یه شربت بهم دادن هر چی اصرار کردم پولش رو نگرفت گفت این چه حرفیه درمونگاه مال دانشگاهست شما هم دانشجویید شما نگرید کی بگیره . شب رفتم خونه یه قاشق ازش خوردم چشمتون روز بد نبینه انگار زهر خورده بودم عجب تلخی بود اونقد تلخ که دیگه حاضر نشدم ازش بخورم همون کپسولها رو خوردم کم کم برونشیتم خوب شد یکی دوماهی از اون ماجرا گذشت دانشکده داروسازی قرار بود واسه تجهیز خودش یه سری وسایل بیاره 93 ملیون تومن هم براش بودجه اومده بود قرار بود رئیس دانشکده داروسازی بره دبی جنس ها رو بیاره 93 ملیون اون موقع پولی بود واسه خودش فقط حساب کنید که اونموقع با یه ملیون تومن میشد در بهترین نقطه شهر یه خونه یا مغازه خرید آقای رئیس دانشکده داروسازی رفت دبی و دیگه برنگشت 93 ملیون هم رفت دیگه برنگشت
هنوز هم این جواب رو نتونستم پیدا کنم که این چه آتیش جهنمیه که با شربت برم هگزین من بیمار دانشجوی همون دانشکده روشن میشه ولی با 93 ملیون پول تجهیزات دانشکده روشن نمی شه

۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

یه دقیقه لعنتی

اون موقع که بچه بودیم افسر عمه ام نمی دونم به چه مناسبتی هر سال اشپزی داشت تموم خونواده جمع می شدیم خونه شون حتی اون دو تا عمه ای که تهران بودن هم میومدن جمع مون جمع بود یه محترم خانومی بود میومد واسه پختن آش ، محترم گدا بود تمام طول سال توی بازار و شهرداری گدایی می کرد اون یه شب خانوم میشد میومد واسه آشپزی . الحق هم که چه آش خوشمزه ای می پخت می گفتن علاوه بر خونه شخصی دوتا خونه هم داشت که اجاره داده بود بعد مرگش هم مقدار زیادی پول نقد تو خونه اش پیدا شد مبلغش یادم نیست ولی به پول اونموقع باهاش میشد چند تا خونه و مغازه خرید .
ما بچه بودیم و بازیگوش از دار و درخت بالا می رفتیم گاهی با تی وی گیم پسر عمه ام بازی می کردیم تی وی گیم رو فکر نمی کنم کسی از شماها یادش باشه یه جعبه جادویی بود که با یه سیم به تلویزیون وصل میشد و کلا یه خط بود و یه نقطه که با دسته بالا و پایین می رفت اخ که چقدر تعجب می کردیم که چجوری ما با این دسته اون خط رو حرکت می دیم . وسط بازی هم می رفتیم سر وقت دیگ آش و اونو هم می زدیم دیگ گنده بود و ازین ملاقه چوبیهایی که دوبرابر خودمون قدش بود بزور چند تا هم می زدیم و خیلی زود خسته می شدیم
محترم خانوم می گفت حضرت زهرا شب میاد دستشو می زنه توی آش و جای پنجه اش می افته روی سطح آش ، ما هم بچه بودیم باورمون میشد و هر سال منتظر بودیم این اتفاق جادویی رو ببینیم
شب که میشد خوابمون می گرفت ولی خودمون رو به زور بیدار نگه می داشتیم تا اثر دست خانوم فاطمه زهرا رو ببینیم هی می رفتیم سر می زدیم می گفتیم هنوز نیومده محترم هم می گفت نه دیرتر الان زوده . خلاصه خواب بهمون غلبه می کرد نمی فهمیدیم چطور خوابمون می برد صبح کله سحر بیدار می شدیم با ناراحتی  از اینکه خوابمون برده می دویدیم سمت دیگ ولی دیگ خالی و شسته بود به محترم می گفتیم چی شد محترم هم هر سال یه جواب می داد یه دقیقه بعد اینکه خوابتون برد اومد و دستش رو زد تو آش 
انگار آوار سرمون خالی شده بود فقط یه دقیقه ، کاش یه دقیقه دیگه هم بیدار می موندیم اون یه دقیقه لعنتی که هیچ سالی اون یه دقیقه لعنتی رو نتونسته بودیم بیدار بمونیم تف به این شانس
بزرگتر که شدیم اون یه دقیقه لعنتی یخه مونو ول نکرد همش همون یه دقیقه لعنتی دیر رسیده بودیم فقط یه دقیقه