مژدهه بهشت روی زمین
بود هفته ای سه روز روستا گردی
داشتیم همراه دو نفر از کارشناس
های بهداشت و یک بهداشتکار دهان و دندان سوار یک ماشین لندور ابی رنگ می شدیم ،حداقل
بهانه ای برای نبودن در اورژانس شفت بود حدودساعت هشت هشت و نیم حرکت می کردیم من
روی صندلی جلو می نشستم و بقیه روی صندلی عقب ، در مسیر جاده کلبه دعانویسی قرار
داشت هر روز می شد ماشین های مدل بالایی که صاحبانش از شهرهای اطراف بهش مراجعه کرده
بودند را جلوی کلبه اش دید گاهی هم گاو یا گوسفندی جلوی کلبه بسته بودند که ظاهراً
دستمزدی بود که روستائیان به وی پرداخت می کردند
یکی از صحبت های هر روزما این بود که دستمزد این دعا نویس چند برابر دستمزد
پزشکی مانند من است بعد از پل رودخانه
جیرده یک راه فرعی خاکی به سمت راست باز می شد در ابتدای مسیر به روستاهای خرطوم ،
شیخ محله وچماچا می رفتیم و حدود ظهر نوبت به مژدهه می رسید در ابتدای مسیر مژدهه
تپه خاکی ای با شیب خیلی تندی قرار داشت که گمان نمی کنم ماشین دیگری بجز همان
لندورها می توانست ازآن بالا برود همیشه به انجا که می رسیدیم دلهره داشتم که ماشین
چپ کند ، شبیه فیلم های تخیلی که در زمان
سفر می کنند و از یک دروازه رد میشوند و ناگهان یک دنیای جدید جلوی روی شان باز می
شود ان تپه درست همانند دروازه زمان بود ازانجا که رد می شدم ناگهان خودم رو در یک
دنیای دیگری می دیدم همه چیز عوض می شد اسمان ابی صاف و فضای باز و هوای دلپذیرهمراه
مزارع برنج و استخرهای ماهی و درخت هایی که به گمانم درخت انار بود چون یادم می
اید که گلهای قرمزی داشتند انگار که در
خواب و رویا بودی هیچ جمله ای برای تفسیرآن ندارم فقط میشود گفت زیبا بود زیبای
ناشناخته .
ولی اینها چیزهایی
نبودند که مژدهه را به بهشت تبدیل کرده بود گنج اصلی خود مردم منطقه بودند مردمی شاد و سرزنده ،مهربان و مهربان و
مهربان و صد البته قدردان . در ابتدای مسیر برای واکسیناسیون هاری به خانه ای می
رفتیم که دخترشان توسط سگ ولگردی مورد حمله قرار گرفته بود ، خانه ای روستایی دو طبقه با تالار چوبی که گلدان و ریسه
های سیر و پیاز از در و دیوارش آویزون کرده بودند و یک حیاط بزرگ که پراز درخت های
صنوبر و چنار بود و گل هایی که ان سوتر کاشته شده بود واکسن را که می زدند راه می
افتادیم سمت خانه بهداشت ، اول می رفتیم به وضعیت واکسن ها و شیر خشک و امار
مراجعه کننده ها رسیدگی می کردیم پس از آن معمولا می امدم کنار جاده و دستهایم را در جیب شلوارم فرو می
کردم و مردمی رو نگاه می کردم که به سمت ما می آمدند زنی که بچه دوساله تب دارش را
بغل کرده بود پسر جوانی که سل داشت ولی در اثر داروها ی ضد سل دچار زردی شده بود و
مرتب برای کنترل می امد مردی که از وسط شالیزار بخاطر پادردش می امد و پیرزنی که
همیشه برای ما با نان محلی و پنیر محلی و سبزی محلی لقمه درست می کرد دور هم جمع
می شدیم و حرف می زدیم روزی ازپیرزن پرسیدم که به چه دلیل این همه ازما تشکر می
کنید ما که اینجا امکاناتی نداریم حتی وسیله معاینه هم نیست اگر نسخه هم برای تان
بنویسم باید بروید اسید شریف تهیه کنید خب
وقتی قراراست تا پایین بروید همانجا می توانید
دکتر هم بروید ، ما کاری برای شما انجام نمی دهیم فقط به اینجا می آییم و بر می گردیم پیرزن با
تمام بی سوادیش برگشت گفت :مهم نیست برای ما کاری می کنید یا نه همین که می آیید
اینجا مهمه خود کاری که برای ما انجام میدهید ارزش دارد نشان میدهد که فراموشمان
نکردید نشان میدهد ما هنوز زنده ایم شما می توانید ماشین رابردارید و به خانه
هایتان بروید کسی که نمی فهمد ولی وظیفه خودتان را انجام میدهید و از زیرآن در نمی
روید ما این را می فهمیم که از کارتان نمی دزدید
از آن روز ها سالها
گذشته است و من هر وقت یاد آن ایام می افتم از خودم می پرسم راستی هنوز هم ما از
کاری که باید انجام بدهیم ، نمی دزدیم؟ اگر همه جامعه کاری را که باید انجام دهند
را درست انجام می دادند چقدر همه چیز می
توانست فرق داشته باشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر